شهیـد خلیـل صفـرعلیــزاده

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهیـد خلیـل صفـرعلیــزاده

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهیـد خلیـل صفـرعلیــزاده

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام خلیل صفرعلی زاده از شهدای دانش آموز شهرستان ساری می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : حسین
تاریخ تولد : 1344/02/02
تاریخ شهادت : 1361/10/03
محل تولد : ساری
گلزار ملا مجدالدین ساری
نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره
محل شهادت : پاسگاه زید
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

جهت مشاهده و دریافت تصاویر روی آنها کلیک نمائید ...

شهید خلیل صفرعلی زاده

میثم میثم
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۰ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۰ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت مشاهده و دریافت صفحات روی آنها کلیک نمائید ...

شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده

میثم میثم
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۵ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت مشاهده و دریافت صفحات روی آنها کلیک نمائید ...

لینک سایت جنگ و درنگ 


شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده
شهید خلیل صفرعلیزاده


میثم میثم
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

آن روزها اصلاً از یادم نمی‌رود، انتظار کشیدن خیلی برایم سخت بود، چند روزی که مانده بود 45 روزش تمام شود، من هر روز می‌رفتم سر کوچه می‌ایستادم و منتظرش می‌ماندم.

* 45 روزی که هنوز برای ما تمام نشد

کلثوم جعفری مادر شهید خلیل صفرعلی‌زاده می‌گوید: خلیل فرزند دوم خانواده بود که در فروردین سال 44 متولد شد، او از همان دوران کودکی بسیار مهربان و دلسوز بود، اخلاقش با من و خواهر و برادرانش خیلی صمیمی و دلسوزانه بود، به‌خاطر همین خصوصیات خوبی که داشت، وابستگی عمیقی بین من و او بود، به‌طوری‌که همیشه با خودم می‌گفتم: «این خلیل است که در زمان پیری عصای دستم خواهد شد و من نباید نگران چیزی باشم.»

خیلی متواضع و بخشنده بود و تا جایی که از دستش برمی‌آمد، به دیگران کمک می‌کرد، یادم می‌آید او 14 ساله بود که خدا قسمت کرد من به زیارت حرم مطهر امام رضا ‌(ع) مشرف شوم، به‌عنوان سوغاتی برایش ژاکتی آوردم تا زمستان را با آن سر کند، وقتی آن را دید خیلی خوشحال شد و با ذوق و شوق تمام آن را پوشید و بیرون رفت، وقتی شب به خانه آمد دیدم ژاکت بر تنش نیست، وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: «یک نفر بیشتر از من نیاز به آن ژاکت داشت، من هم آن را به‌عنوان هدیه به او دادم، لطفا راضی باش و چیزی نگو.»

من هم پذیرفتم و خدا را شکر کردم که او با این سن کم به این درجه از تعالی رسیده است.‏

اولین‌باری که می‌خواست به جبهه برود، به سراغم آمد و از من خواهش کرد تا با رفتنش موافقت کنم، ابتدا من قبول نکردم اما با اصرار زیاد و با همان زبان شیرین و شیوایی که داشت مرا قانع کرد.

آخرین باری هم که می‌خواست به منطقه اعزام شود، سال 60 بود که پیشم آمد و از من رضایت خواست، گفتم: «من شما را با زحمت و رنج زیاد بزرگ کردم، دلم نمی‌خواهد شما را از دست بدهم.» گفت: «مگر قرار است من بر نگردم، قول می‌دهم بروم و 45 روز دیگر برگردم.»‏

این را که گفت خاطر جمع شدم و زیر رضایت‌نامه‌اش را امضا کردم، آن روزها اصلاً از یادم نمی‌رود، انتظار کشیدن خیلی برایم سخت بود، چند روزی که مانده بود 45 روزش تمام شود، من هر روز می‌رفتم سر کوچه می‌ایستادم و منتظرش می‌ماندم، با خودم می‌گفتم شاید او بیاید و ما صدای در زدنش را نشنویم و پشت در معطل بماند.

45 روز تمام شده بود اما او نیامد تا اینکه در همان هفته یک نفر از بنیاد آمد و خبر مجروحیتش را به ما داد، ما هم برای ملاقات به ساری رفتیم اما وقتی به شهر ساری رسیدیم، دیدیم اسامی تعدادی از شهدا را اعلام می‌کنند و نام پسرمان خلیل در بین اسامی اعلام‌شده است.

* عروج در ایستگاه قدس

شهید رمضان بابایی در رمضان سال 43 در روستای گلما ساری دیده به جهان گشود، او دوران ابتدایی را در روستای زادگاهش و دوره راهنمایی و متوسطه را در مدرسه «عسکری سلیمی» امام‌زاده عباس گذراند.

اول دبیرستان بود که با جریان انقلاب همراه شد و حضور در راهپیمایی‌ها و جلسات مبارزاتی را بر خود تکلیف دانست، پس از پیروزی انقلاب به‌خاطر فعالیت‌ها و توانمندی‌هایی که داشت مسئول تبلیغات انجمن اسلامی روستای‌شان شد.

با شروع جنگ تحمیلی وی نیز عزمش را جزم کرد و قصد رفتن کرد، او در مهر سال 61 وارد گردان رزمی سپاه شد و علاوه بر حضور در منطقه شجاعت و رشادت‌هایش در عملیات‌های جنگل پهنه‌کلا و سرخ‌کلای سوادکوه در خاطر و یاد تمامی هم‌رزمانش مانده است.

شهید بابایی در خرداد سال 62 پس از گذراندن دوره‌های مختلف آموزشی و فرماندهی به‌عنوان پاسدار به منطقه سه پایگاه شهید بهشتی اعزام و در واحد طرح و عملیات تیپ یک مشغول به انجام وظیفه شد.

وی در عملیات‌های زیادی شرکت کرد که از آن جمله می‌توان عملیات والفجر چهار، منطقه مریوان و آزادسازی پنجوین عراق، عملیات والفجر شش و ... را نام برد، سرانجام شهید بابایی پس از حضور فعال در مناطق مختلف عملیاتی در 12 خرداد 64 در عملیات پیروزمندانه قدس شرکت و در 25 خرداد 64 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به لقاءالله پیوست.

* شاید این دفعه آخر باشد

زینب خلردی، همسر شهید رمضان بابایی می‌گوید: من اهل روستای گله‌دون ساری هستم، آن موقع سوم راهنمایی بودم که رمضان از من خواستگاری کرد.

تفکر، ایمان و مهربانی‌اش باعث شد که من با درخواستش موافقت کنم و در سال 1363 با هم ازدواج کنیم، یادم نمی‌رود مراسم عقدمان در کمال سادگی برگزار شد.

بعد از عقد به من گفت: «اسم پر معنایی داری، امیدوارم زینب‌گونه نیز شهادتم را بپذیری.» ابتدا هر وقت حرف از شهادت می‌زد، می‌رنجیدم، می‌گفت: «هر کس راهی را انتخاب می‌کند، راه من هم همین است و تو باید آن را بپذیری، دنیا در حال گذر است، چه من باشم چه نباشم اما با شهادتم تو پیش حضرت زینب (س) و حضرت فاطمه (س) روسفید خواهی شد.»


من هم که به او ایمان داشتم با حرف‌هایش قانع و سپس آرام می‌شدم، لازم است بگویم من هر چه دارم و هر چه از دین و انقلاب می‌دانم مدیون او هستم، هر وقت که از جبهه می‌آمد توصیه‌های زیادی به من می‌کرد، کتاب‌های مذهبی و انقلابی زیادی مطالعه می‌کرد، سپس آنها را برایم تحلیل و تشریح می‌کرد.

خیلی به جبهه و جهاد علاقه داشت و جنگیدن را بر خود تکلیف می‌دانست، می‌گفت: «انشاالله پس از پیروزی به لبنان و فلسطین می‌روم و با صهیونیست‌ها و استکبار مبارزه خواهم کرد.» می‌گفتم: «تو از این همه مبارزه خسته نمی‌شوی؟!»

می‌گفت: «جهاد و مبارزه در راه دین وظیفه‌ای است که از صدر اسلام تا همیشه بر عهده مسلمین است، من یک مسلمانم و جهاد وظیفه من هم هست، آنهایی که در خانه‌های‌شان می‌نشینند و می‌گویند این جنگ به ما ربطی ندارد، در قبال دین اسلام مسئول‌اند و باید روزی پاسخگو باشند.»

یادم می‌آید آخرین‌باری که می‌خواست به جبهه برود چند بار پشت سر هم برای خداحافظی به دیدنم آمد گفتم: «چند بار خداحافظی می‌کنی؟» گفت: «شاید این دفعه آخری باشد که همدیگر را می‌بینیم.»


همین طور هم شد، رمضان در خرداد سال 64 یعنی هفت روز پس از عقدمان در عملیات بیت‌المقدس در جزیره مجنون بر اثر اصابت تیر به پیشانی‌اش به آرزویش رسید، من هم به‌عنوان همسرش برخود می‌بالم و راضی‌ام به رضای خدا، هر وقت هم که دلتنگش می‌شوم، به سراغ آثارش می‌روم و با مرور خطاطی و دست‌نوشته‌هایش آرام می‌شوم.‏

میثم میثم
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۷ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱ نظر